ساعت نزدیک 7 بود. داشت دیر میشد. لباسهای دختر کوچکم را تنش میکردم و اضطراب معطل شدن سرویس مدرسهاش هولم کرده بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال جمع کردن وسایلش بودم که دیدم دختر بزرگم باز هم رختخوابش را جمع نکرده رفته بود، چادر نمازش هم جلوی دست و پا بود. با پا چادر را کنار انداختم که رد شوم ... ناگهان تنم لرزید ...